اعضای تور فَمتریپ به شیراز رسیدهاند و من با عطشی وصفنشدنی هر روز عکسها و ویدیوهایشان را دنبال میکنم. هرگوشه از شیراز که پا میگذارند خودم را تصور میکنم و خاطرهای به ذهنم متبادر میشود. با خودم فکر میکنم که چقدر این شهر را دوست دارم! دلم میخواهد حالا در خنکای پاییز آنجا بودم و حجره به حجره بازار وکیل و سرای مشیر را قدم می زدم.
شهریور امسال شد پانزده سال که این شهر را ترک کردهام. پانزده سالی که هر سال حداقل یکبار به شیراز سر زدهام. خانوادهام را دیدم و معاشرتهای خانوادگی را در کنار سفره پرمحبت و همیشه رنگینشان به جا آوردهام. در تمام این پانزده سال هربار که پیشبینی هواشناسی را دنبال کردم حواسم بوده که به حرف «ش» برسد و من دمای هوا و وضعیت بارش در شیراز را بررسی کنم. هربار که بارانی باریده ذوق کردم که استان فارس از شر این خشکسالی چندین ساله شاید رها شود. اسم برنج ایرانی که میآید عطر برنج «کامفیروز» استان فارس در دماغم میپیچد و هربار کسی میپرسد که شما چه برنجی از شمال میگیرید برایش توضیح میدهم که از شمال نمیگیریم و کامفیروز کجاست. حرف انجیر و زعفران شده یاد استهبان کردم. اسم گردو آمده گفتهام که گردوهای بوانات فارس چیز دیگری هستند! طعم رطب و خرما را فقط در خرمای خِشت قبول داشتم. لیموترشهای جهرم را سفارش دادهام برایم بیاورند و با قاچ زدن هر پرتقال دلم برای پرتقالهای داراب و فسا پر کشیده. مسقطیهای لار را هر دفعه سوغاتی آوردهام همه عاشقش شدهاند. من دلم خیلی برای شهری که در آن به دنیا آمدم و بزرگ شدم تنگ میشود. با خودم فکر میکنم چندسال باید بگذرد تا آدمی مثل من- با 15 بار اسبابکشی و جابجایی در طور دوره زندگی- فراموش کند که به یک «زمین» تعلق داشته؟ آیا اصلا باید فراموش کند؟ جواب خودم به سوال آخر بله است. من همیشه مخالف و منتقد مرزبندیهای قومیتی و ملیتی و شهر به شهر بودم و هستم. مخالف هر تعریفی که میان انسانها مرز بیندازد. مخالف دختر و پسر کردن هر کار و هر مکان! دلم میخواهد بتوانم اهل تمام دنیا باشم و اهل هیچ کجا نباشم. اصلا اهلِ جایی بودن و افتخار کردن به آن چیز پوچی است! چرا باید افتخار کنیم که فارس، ترک، بلوچ، کرد،. هستیم در حالیکه کوچکترین نقشی در انتخاب این ویژگی نداشتیم و هرگز محل تولد ما با تلاش و کوشش خودمان تعیین نشده است؟! اما اجازه دهید وقتی از سد اقتخارهای پوچ گذشتیم، دلمان تنگ بشود. مثلا دل من برای رشتههای نازک فالوده شیرازی که غرق در عرق خوشعطر نسترن و آبلیموی تازه است، تنگ بشود.
من دلم برای آرامش جاری در شهر و عجله نداشتن مردمانش، هر روز تنگ میشود.
بیست و هشت مهرماه یکهزاروسیصدونودوهشت
پ.ن: پروژه فمتریپ که با مدیریت هدی رستمی کلید خورد، برنامهای برای تبلیغات و نشان دادن زیباییهای گردشگری ایران به جهان است که در آن تعدادی از اینفلوئنسرهای اهل سفر از کشورهای مختلف به ایران آمده و در مدتی محدود مکانهای مختلف ایران را بازدید میکنند. برای دیدن عکسها و خواندن بیشتر در اینستاگرام صفحه feeliran را جستجو کنید.
تصمیم دارم هر از چندگاهی داستانی از یک عکس منتشر کنم. بعضی از داستانها را خودم مینویسم و برخی را از دیگران قرض میگیرم. برخی حقیقتی هستند و در خاطرات گذشته رخ دادهاند اما برخی با اندکی خیالبافی درهم آمیختهاند.
داستان زیر را داییِ من، فرزین نوشته است. این نوشته برشی از خاطرات اوست که در سوگِ دایی و خاله عزیزش به تحریر درآورده است. این پست را به مناسبت سالگرد درگذشت دایی احمد میگذارم. میدانم که روح پرجنبوجوش و عظیمش حالا در آرامش است.
این عکس روایتگر یک مهمانی در خانه دایی احمد است. داستانش برمیگرده به آخرین سالی که دایی زینالعابدین برگشته بود ایران و مهمونی به افتخار او بود. هنوز یک سالی از فوت حسین سومین پسرِ خاله زمان نگذشته بود. من بودم و مامان وخاله زمان و دایی زینالعابدین. میپرسید از خودتون که چرا خاله زمان که تازه داغ دیده بازم خندان هست؟ کسی هست که اونو گاهی عبوس دیده باشه؟ واسم سوال بود که خاله زمان که این همه مهربون بود و عاشق بچهها، چطور بعد دیدن داغ چهار از فرزندان جوانش هنوز میتونه لبخند داشته باشه؟ آخه مگه میشه؟مگه داریم اینطوری؟ انگار این پیرزن زیبا و همیشه خندان که همیشه ما اونو با بیسکویت ویفریهایی که واسمون تو بچگی میاورد یاد میآریم، به اون نقطه رسیده بود که بتونه حقیقت مرگ رو درک کنه و باور داشت اونایی که پاک میمیرند در جایی بهتر از این دنیا باز دور هم جمع میشوند و دوباره زندگی میکنند. خیالش راحت بود امانتهایی که خدا بهش داده بود خیلی پاک و طاهر، دقیق مثل شهرتشون برگردونده به صاحب اصلی. عجب کوه استواری بود این زن. من هیچ وقت ندیدم خندان و شیرین سخن نباشه. دایی زینالعابدین هم واسه من شخصیت جالبی داشت، باوقار، کم سخن، با آرامشی مثالزدنی در حرکت و رفتارش. همیشه مامانم میگفت کم حرفی تو به این داییت رفته ولی بجاش تا دلت بخواد دایی احمد پرتعریف و شوخ و بذلهگو که مامانم میگفت خوشحرفی علی داداشم مثل احمد هست. همیشه شاهد این بودم که مامانم چقدر برادر و خواهراش رو دوست داره و سعی میکردم مثل مامانم باشم در زندگیم. اون روز از صبح مهمون خونه دایی احمد بودیم، تنها برگشته بود ایران و یه دورهمی خواهر و برادری گذاشته بود منم بچه ننه و آویزون مامان مثل همیشه.
دایی احمد خانه دار خوبی بود،چیزی که در خانواده سنتی و مردسالار زمان خودشون امری جالب بود. یخچالش مرتب بود و مثل همیشه مدیریتی دستور میداد که فرزین برو فلان رستوران نهار بگیر بعد فلان بستنیبندی بستنی بگیر و غیره. اون روز همه خیلی شاد بودن بخصوص دوتا خواهر که بعد یه مدت طولانی برادران از سفر برگشته رو میدیدن. دایی احمد بیشتر ایران بود و بعد از رفتن هم بیشتر ایران میومد ولی دایی زین العابدین نه، شاید این سومین باری بود که میدیدمش. اولین بار وقتی بچه بودم و ابتدایی میرفتم اومد خونمون و واسه من یه پیراهن لی مارک لیوایز آورده بود که نمیدونم چرا اینقدر به دلم نشسته بود. یادمه، این سوغاتی رو تا زمانی که پارچش تبدیل شد به تار و پود جدا از هم پوشیدمش. راستی چرا سوغاتی از بقیه هدیهها دلچسبتره؟
در کل چون دایی زینالعابدین رو خیلی کم دیده بودم تو شناخت شخصیتش کنجکاوتر بودم و هر چه بیشتر به کارهاش و حرفهاش دقت میکردم بیشتر مجذوبش میشدم ولی حیف که اون روز عصر در کنار حیاط قشنگ خونه دایی احمد در خلوت دوتاییمون بهم گفت دایی جان این بار دیگه آخرین باری هست که میام ایران. میدونستم و میفهمیدم روحش تحمل این همه هیاهوی پوچ رایج در جامعه ما رو نداره، دنبال آرامش بود. دیگه این مرد بزرگ رو که همیشه از آرامی و فداکاریش داستانها شنیده بودم ندیدم تا وقتی که عکسش رو در قابی با روبان مشکی روی اون دیدم. هنوز هم معتقدم مثل یک اقیانوس آرام و بزرگ بود شخصیتش.
دایی احمد همه چیزش روی قانون و نظم خاص خودش بود. مثلا عیدها که میرفتیم عید دیدنی و خواهرا بلند میشدن کمک واسه پذیرایی، دایی میگفت اول چی بیارید و چی نیارید یا وقتهایی که من میرفتم تو سوییت زیرزمینی سر کتابخونهای که داشت و کتابی برمیداشتم واسه خوندن و دایی دفتر میآورد اسمش و تاریخ خروجش و توسط چه کسی برده شده رو یادداشت میکرد.
بچه که بودم بیشتر روزها با مامانم واسه رسیدگی به مادربزرگم که بهش آبیبی میگفتیم میرفتم خونه دایی احمد و تمام سرگرمی من همون کتابخانه و آرشیو مجلات گل آقا بود. به لطف دایی و مجلات گل آقایی که بهم می داد با ی ترین مجله کاریکاتور ایران آشنا شدم ولی حیف که اونم تعطیل شد.
دایی احمد مرد جدی و با سوادی بود، حقوق خونده بود. رشتهای که من عاشقش بودم. یادمه یه بار با بابام و دایی واسه کاری رفته بودیم دادگاه بعد قاضی از دایی چندتا سوال کرد و دایی هربار گفت اطلاع ندارم چون آمریکا بودم یهو قاضی که بود با شنیدن اسم آمریکا سر دایی داد زد هی میگی آمریکا آمریکا، برو بیرون. بابام رو به قاضی گفت خجالت از موی سفیدش بکش ایشون قبل از اینکه تو به دنیا بیای و بخوای قاضی بشی لیسانس حقوق گرفته این چه طرز برخورد هست، قاضی رو به دایی کرد و ازش یه سوال درباره حقوق اسلامی پرسید که فکر کنم «لوث» بود دایی گفت پنجاه سال پیش که حقوق میخوندم این چیزا هنوز وارد حقوق جزا نشده بود و از قاضی یه سوال حقوقی پرسید که قاضی نتونست جواب بده. بعد دایی رفت بیرون. چند دقیقه بعد قاضی دایی رو فر که بیاد داخل و ازش عذرخواهی کرد و تصدیق کرد که لوث بعد از انقلاب وارد حقوق شده.
از خونهی تپهتلویزیون دایی و حیاط پر گلش خاطرات خوبی دارم. بخصوص درخت نارنگیای که نزدیک در کوچک گوشه حیاط بود که وقتای عید دیدنی بهمون میگفت از همونجا یکی یه نارنگی بچینید بیاید بالا، یاد عیدی و نوت*های پانصد تومنی که به بچهها و مجردها میداد، یاد تعریف خاطرات مبارزاتش، یاد اون کتابها، یاد اون ماشین هیلمند سفیدش.
وسط هیاهو و صحبت های اون روز که بین خواهر برادرها حسابی گل انداخته بود کماکان دایی زین العابدین ساکت و نظارهگر بود، بهش گفتم دایی میخوام ازت عکس بگیرم، با شنیدن این حرف مامان و خاله هم ژست گرفتند کنارش. به دایی احمد گفتم شما هم بیا گفت من دارم چایی میریزم، تو عکست بگیر. حالا من موندم و حسرت چند دقیقه صبر نکردن که چرا منتظر نموندم دایی احمد کارش تمام بشه و عکسمون چهارتایی بشه. شاید هیچوقت فکر نمیکردم دایی احمد بمیره. از این چهرههای شاد و خندان فقط یکیش واسمون مونده اونم مامانم هست که همه دنیای منه. کاش بیشتر با هم باشیم و بیشتر مهربانی کنیم. با حقیقت مرگ کنار بیایم و بیشتر به فکر ساختن خاطرات خوب واسه هم باشیم تا بعد مرگمون با همون خاطرات تو ذهن عزیزانمون هنوز زنده باشیم و زندگی کنیم. من از دایی زینالعابدین آرامش روح و از دایی احمد مبارزه و فعلِ خواستن و از خاله زمان صبر و لبخند رو سعی کردم یاد بگیرم. این نوشته بخشی از خاطرات و احساساتی هست که با هر بار دیدن این عکس واسم زنده میشه. راستی شما چه چیزایی از این عکس برداشت میکنید؟
*نوت به پول کاغذی وغیرِ سکه گفته می شود.
«تو با وجود نعیم حوصلهات هم سر میره تو خونه؟!»
این حرف را خیلیها در مواجهه با زوج من و نعیم میزنند. وقتی که نعیم در میان جمع مینشیند و با ترک دیوار و رخ کج یار شوخی میکند و دیگران دستشان روی دلشان هست و ریسه میروند. همان وقتهایی که هنوز برای من عادی نشده و مدام نگرانم نکند به یکی بربخورد و چشمهایم مدام در رفت و آمد میان واکنشهای حضار میچرخد. اگر با نعیم صمیمیتر باشند نگرانی من کمتر میشود چرا که او را میشناسند و احتمال دلخوری پایین میآید. هنوز برایم کاملا عادی نشده اما خب گاهی نمیتوانم جلوی شدت خندهام به شوخی را بگیرم.
تصویر نعیم در ذهن همه شوخ و شنگ و سرخوشانه است. واقعیت این است که همین آدم شوخطبع یکوقتهایی حوصله ندارد. یکوقتهایی نمیشود حتی با یک گالون عسل هم قورتش داد. یکوقتهایی هست که اخمهایش درهم است. به هزار جور مسخرهبازی متوسل میشوم و یک لبخند نمیزند. آن وقتها، کافی است چیزی خلاف میلش رخ دهد تا عصبانیتر شود. گاهی ترک دیوار که چه عرض کنم حتی استندآپ کمدیهای ماز جبرانی هم حریف سگرمههای درهمش نمیشود. همان وقتهایی که بهش میگویم زردآلوها زرد و رسیده هستند، بی اینکه سرش را بگرداند مخالفت میکند. میگویم، گلها رشد کرده و جوانه زدهاند، در بهترین حالت یک «چه خوب» با چشمانی نیمباز تحویلم میدهد. اما آن آدمهایی که فکر میکنند که من با حضور نعیم حوصلهام سر نمیرود نیستند و نمیبینند. حوصله سررفته نعیم، خلق تنگ و کلافه اش را نمیبینند.
«مگه تو عصبانی هم میشی؟»
این جمله را همکارم در محل کار میگوید. چند روزی بعد از اینکه باقالیهای غذا را کنار بشقابش جمع کرده و با اکراه قاشقش را حرکت داده. همان روزی که من به او میگویم این باقالیها گناه دارند این ها هم چشم و امیدشان به این است که لقمه چپ تو بشوند نه سهم گوشه بشقاب و او از خنده رودهبر شده که چطور توانستم برای باقالیهای بدقواره روح متصور شوم و اینجور آنها را طفلی خطاب کنم. بعدترش هم میگوید دیگر دلش نمیآید با قاشق باقالی جدا کند چون هربار یاد طفلکی بودنشان میافتد.
خیلی عجیب است چون از نظر خودم آدم صبوری نیستم. آنهایی که از ترکشهای عصبانیت من در امان نبودهاند جلوی چشمانم تصور میکنم. یکوقتهایی که نعیم ترجیح میدهد خودش را مشغول چیز دیگری نشان بدهد، مامان به نشانه قهر سر میگرداند و ماهدیس به تلافی داد و فریاد میکند. این موقعیتها را همکارانم ندیدهاند.
یک همکار دیگر داریم که از خوشاخلاقی شهره خاص و عام است. همه عاشق این هستند که با او وارد مکالمه شوند و کارهایشان را از او پیگیری کنند. من اما یکبار از پشت در لرزش صدایش از عصبانیت را شنیدم. پیش از آنکه وارد دفتر شوم از تصور او که بر سر شخص آن سوی تلفن فریاد میزند خشکم زد. چند دقیقه بعدترش پس از سکوتی طولانی گفت که چقدر بیمسئولیتی برادرش او را کفری کرده و برای اولین بار باعث شده تلفن را روی او قطع کند!
گاهی پیش میآید. برای همه. اگر عادت شود کمکم خصوصیت اخلاقی می شود. اما تا آن روزی که هنوز عادت نشده، چه کسی منکر است که نعیم شخصیتی شوخطبع دارد و همکار من خوشاخلاق است؟ هیچکس!
از جمعه شروع شد.
چشم باز کردم و طبق معمول گوشی را گشتم. هیچ گروه خبری را دنبال نمیکنم اما مگر میشود اخبارش را هم دنبال نکرد. در گروهی دوستانه بحث کشتن یک سردار بود. ترس در کنار خشمی که دو ماه بود درونم زندگی میکرد نشست. «اگر جنگ میشد چه؟» باید چکار میکردیم؟ خیلی برنامه داشتیم. هنوز راهی طولانی بود و حتی در چند قدم اول برنامههایمان هم حساب نمیشدیم! آن چند روز در اظطراب و نمایش و اسطورهپروری صدا و سیمای میلی گذشت. سهشنبه فاجعه کرمان رخ داد!
«جمعهها سرنمیاد، کاش میبستم چشامو، این ازم برنمیاد»
چهارشنبه ضربه کاری وارد شد. لااقل فکر میکردیم شد. «انتقام سخت» چند روز به وحشت انداخته بود ما را و صبح بعد از ورزش خبرهایش را دیدم. در مسیر برگشت از باشگاه یک چشمم به خیابان بود یک چشم به گوشی. رسیدم خانه ماهدیس در ساعتی که قاعدتا باید خواب میبود پیام داد «دیدی یه هواپیما سقوط کرده؟» این گروه آن گروه پیام میآمد و انگار از شریف و امیرکبیر هم بودند و دیدیم بله پونه و آرش هم بودند!
«عمر جمعه به هزار سال میرسه، جمعهها غم دیگه بیداد میکنه»
سه روز بعد را من و نعیم نشستیم و بلند شدیم هرکجا فرضیهای خارج از ادعای صدا و سیمای میلی مطرح شد رد کردیم! هنوز هم بابت آن سه روزی که به حقیقت، هرچند ناآگاهانه، خیانت کردم شرمندهام. اشتباه میکردیم که تصور میکردیم ضربه کاری چهارشنبه وارد شده. شنبه بود. باشگاه که تمام شد یکی گفت اطلاعیه دادند صبح. گفتم دروغ است. حتما در تلگرامی چیزی خوانده و موثق نیست. نمیدانم مسیر باشگاه تا خانه را رانندگی کردم یا پرواز! تمام مسیر بلند بلند با خودم حرف زدم و التماس کردم این یکبار حرف صدا و سیما درست باشد. دعا کردم حتی اگر دروغی بیش نیست دستشان رو نشود و ما همچنان تصور کنیم همین شربت تلخ دیفین هیدرامینی که بهمان خوراندهاند برای درمان سرطان بدخیم کافی است!
دعاهایم را نشنید. شاید به قول «زلیخا» او این یک تکه از انتهای دنیا را به کل فراموش کرده. هرکلمه از بیانیه مثل شلاق بر بدنم پایین آمد. گرچه تنها بخشی از حقیقت و نه تمامی آن بود. دیگر تنها این فاجعه و دروغِ پشتش مهم نبود. حالا من به تمامی سالهایی که شربت دیفینهیدرامین را برای درمان قطعی سرطان پذیرفتیم و نفهمیدیم فکر میکنم.
«توی قاب خیس این پنجرهها، عکسی از جمعه غمگین میبینم
چه سیاهه به تنش رخت عزا، تو چشاش ابرای سنگین میبینم»
یکی از روزهایی که در شورای شهر مشغول بودم و در جلسهای بودیم، یکی از حاضرین برای آنکه ما را متوجه بیهوده بودن تلاش صادقانهمان کند اعلام کرد که «دوست عزیز شهردار فلان ناحیه فاکتور فرستاده برای وصول که یک میلیون هزینه پنیر در یک صبحانهاش کرده!» و احتمالا در ادامه که تو دیگه برو کشکت را بساب خانم، شفافیت مالی کیلویی چند! آنجا دوزاریم افتاد که قبح دروغ آنقدر ریخته که شهردار عزیز برای تلکه کردن شهرداری دیگر حتی به خودش زحمت فاکتورسازی هم نمیدهد تا هزینهها را معقول کند! تهای «همینی که هست!» فراتر از تصور ما در جسم و جانمان رسوخ کرده است، در رفتارهایمان.
«آدم از دست خودش خسته میشه، با لبای بسته فریاد میکنه!»
مامان تعریف میکند که همسایهشان پسرش، عروس و نوههایش را سه بار از دست داد. یکبار وقتی خبر دادند که هواپیمایی در میان ایالتهای آمریکا سقوط کرده. بار دوم وقتی که گفتند دلیل این حادثه دلخراش یک نقص فن بوده. بار سوم زمانی که جنازهها را پس از بررسی دیانای به ایران آوردند. مادر پونه، دخترش را چند بار از دست داده؟ در آن دو دقیقهای که هواپیما در هوا میسوخته، پونه و آرش به هم چه میگفتند؟ ریرا چقدر ترسیده بوده؟ سروش آخرین لحظه هنوز هم فکر میکرده آمریکا حمله میکند؟ کدامین روز و در کدامین تاریخ پاسخ این سوالها عیان میشود؟.
جمعه 27 دیماه تشییع جنازه پونه و آرش بود!
«داره از ابر سیاه خون میچکه، جمعهها خون جای بارون میچکه»
پینوشت1: چیزهایی روی قلبم سنگینی میکند که باید اینجا بنویسم تا بماند! دو موشک شلیک شده(و نه یکی!). فاصله اولی تا دومی 30 ثانیه بوده(که خلبان در این فاصله هواپیما را برای برگشتن به مبدا کج کرده است. اگر اشتباه بود چرا دو تا؟). فرمانده در حدود 70 تا 100 ثانیه فرصت تصمیمگیری داشته( و نه 10 ثانیه! این موضوع با شبیهسازهای پرواز قابل محاسبه دقیق است). سیستم پدافند اگر واقعی باشد و اسباببازی نباشد اینجور نیست که بتواند با بیمسئولیتی و «خطای انسانی» فاجعه ایجاد کند! هیچ خطایی در یک سیستم به تنهایی موجب فاجعه نمیشود! (ماجرای ایرباس و ناو وینسنس در سال 67 و شهید شدن خلبان بابایی به دست پدافند خودی در سال 66 را با دقت بخوانید!) و ای کسی که باد به غبغب میاندازی که اگر ما نمیگفتیم هیچکس نمیفهمید! حقیقت حتی وقتی که با تمام وجود انکارش میکنی از تو قویتر است!
پینوشت2: آهنگ جمعه از فرهاد با آهنگسازی اسفندیار منفرزاده و ترانه ماندگار شهیار قنبری به یاد کشتهشدگان قیام خونین ساهکل.
برای 176 پرنده در خون
و بیست و یک منحوس دیماه یکهزاروسیصدونودوهشت
منصور همسن و سال پسرعمویش علیاکبر بود اما از کودکی با بزرگتر از خودش بُر خورده بود و همبازی پسرعموهای بزرگتر از خودش شده بود، محمدتقی و علیاصغر. شاید چون منصور کمی زودتر از همسنهایش بزرگ شده بود. زودتر از هر پسر دیگری برای خرجی کار کرده بود و طعم زحمت کشیدن و البته زیر بار حرف زور نرفتن را چشیده بود. محمدتقی را در جوانی با دستان خودش خاک کرده بود. تصادفی کیلومترها دورتر از خانه حین ماموریت جانش را گرفته بود و منصور اولین کسی بود که خودش را به آنجا رسانده بود و با دستان خودش پیکر بیجان رفیق شفیق و همپای تمام آتش سوزاندنهایش را دفن کرده بود. همانجا در گوش محمدتقی گفته بود که هوای یتیمهایش نسرین و هوشنگ را خواهد داشت، قولی که هرگز فراموشش نکرد. علیاصغر شر و شوری محمدتقی را نداشت. خوشزبان و خوشصحبت بود. منصور و علیاصغر با هم رفیق بودند و بعدتر خانوادههایشان رفیقتر شدند و این رفاقت ادامه پیدا کرد. هر دو مردمدار و خوشمشرب بودند. با تولد من در سال 70 اولین نوه منصور متولد شد، گرچه علیاصغر چند سال پیشتر پدربزرگ شده بود. وقتی مداد را با دست چپ نگه داشتم و همه متحیر به دنبال ریشه وراثتی چپدستی من میگشتند باباجون(منصور) گفت محدتقی هم چپدست بود. از علیاصغر و باباجون هر چه یادم هست هم صحبتی و رفاقت هست. علیاصغر با اینکه بزرگتر بود همیشه سال تحویل اولین مهمان خانه باباجون میشد. بزرگتری میکرد اما در رفاقت بیادعا بود. باباجون با شوخطبعی منحصر به فردش میگفت «من و علیاصغر زوج خوبی میشویم برای گز کردن شهر، من چشم ندارم که درست ببینم و او پا که سریع قدم بردارد». باباجون یک آرزو داشت، اینکه خدا مرگش را قبل علیاصغر قرار دهد. نمیدانم چه سری بود که دل قرص و محکم منصور که در شهری غریب محمدتقی را تنها خاک کرده بود طاقت دیدن مرگ علی اصغر را نداشت. باباجون که رفت عمواصغر از معدود کسانی بود که در حیاط قبل از تشییع، روی جنازه را کنار زد و پیشانیش را بوسید. اطمینان دارم که در گوشش هم چیزی گفت. چیزی از جنس همان که منصور در گوش جنازه محمدتقی گفته بود و انصافا که علیاصغر هم تا آخرین نفس پایبند قولش بود.
چند سال قبل که سری به عمواصغر زده بودم هنگام خداحافظی در چهره همیشه مهربان و بشاشش نگاه کردم و گفتم عمو برای ما هم مثل نوههای خودت دعا کن، ما که پدربزرگ نداریم پدربزرگمان تویی. مرا بوسید و گفت «من همیشه دو دعا ورد زبانم هست. اول عاقبت به خیری همه جوانان، دوم مرگِ آرام و راحت درست مثل منصور!». آذرماه امسال که مامان خبر داد عمو اصغر هم رفت، پرسیدم چطور؟ گفت آرام و راحت، ایست قلبی درست مثل باباجون.
هم باباجون به آرزویش رسیده بود و هم عمو اصغر.
حالا میدانم در گوشهای از بهشت منصور و علیاصغر و محمدتقی دارند آتش می سوزانند و صدای قهقهه و تعریف کردنهایشان همه جا را برداشته است.
درباره این سایت