منصور همسن و سال پسرعمویش علیاکبر بود اما از کودکی با بزرگتر از خودش بُر خورده بود و همبازی پسرعموهای بزرگتر از خودش شده بود، محمدتقی و علیاصغر. شاید چون منصور کمی زودتر از همسنهایش بزرگ شده بود. زودتر از هر پسر دیگری برای خرجی کار کرده بود و طعم زحمت کشیدن و البته زیر بار حرف زور نرفتن را چشیده بود. محمدتقی را در جوانی با دستان خودش خاک کرده بود. تصادفی کیلومترها دورتر از خانه حین ماموریت جانش را گرفته بود و منصور اولین کسی بود که خودش را به آنجا رسانده بود و با دستان خودش پیکر بیجان رفیق شفیق و همپای تمام آتش سوزاندنهایش را دفن کرده بود. همانجا در گوش محمدتقی گفته بود که هوای یتیمهایش نسرین و هوشنگ را خواهد داشت، قولی که هرگز فراموشش نکرد. علیاصغر شر و شوری محمدتقی را نداشت. خوشزبان و خوشصحبت بود. منصور و علیاصغر با هم رفیق بودند و بعدتر خانوادههایشان رفیقتر شدند و این رفاقت ادامه پیدا کرد. هر دو مردمدار و خوشمشرب بودند. با تولد من در سال 70 اولین نوه منصور متولد شد، گرچه علیاصغر چند سال پیشتر پدربزرگ شده بود. وقتی مداد را با دست چپ نگه داشتم و همه متحیر به دنبال ریشه وراثتی چپدستی من میگشتند باباجون(منصور) گفت محدتقی هم چپدست بود. از علیاصغر و باباجون هر چه یادم هست هم صحبتی و رفاقت هست. علیاصغر با اینکه بزرگتر بود همیشه سال تحویل اولین مهمان خانه باباجون میشد. بزرگتری میکرد اما در رفاقت بیادعا بود. باباجون با شوخطبعی منحصر به فردش میگفت «من و علیاصغر زوج خوبی میشویم برای گز کردن شهر، من چشم ندارم که درست ببینم و او پا که سریع قدم بردارد». باباجون یک آرزو داشت، اینکه خدا مرگش را قبل علیاصغر قرار دهد. نمیدانم چه سری بود که دل قرص و محکم منصور که در شهری غریب محمدتقی را تنها خاک کرده بود طاقت دیدن مرگ علی اصغر را نداشت. باباجون که رفت عمواصغر از معدود کسانی بود که در حیاط قبل از تشییع، روی جنازه را کنار زد و پیشانیش را بوسید. اطمینان دارم که در گوشش هم چیزی گفت. چیزی از جنس همان که منصور در گوش جنازه محمدتقی گفته بود و انصافا که علیاصغر هم تا آخرین نفس پایبند قولش بود.
چند سال قبل که سری به عمواصغر زده بودم هنگام خداحافظی در چهره همیشه مهربان و بشاشش نگاه کردم و گفتم عمو برای ما هم مثل نوههای خودت دعا کن، ما که پدربزرگ نداریم پدربزرگمان تویی. مرا بوسید و گفت «من همیشه دو دعا ورد زبانم هست. اول عاقبت به خیری همه جوانان، دوم مرگِ آرام و راحت درست مثل منصور!». آذرماه امسال که مامان خبر داد عمو اصغر هم رفت، پرسیدم چطور؟ گفت آرام و راحت، ایست قلبی درست مثل باباجون.
هم باباجون به آرزویش رسیده بود و هم عمو اصغر.
حالا میدانم در گوشهای از بهشت منصور و علیاصغر و محمدتقی دارند آتش می سوزانند و صدای قهقهه و تعریف کردنهایشان همه جا را برداشته است.
درباره این سایت