تصمیم دارم هر از چندگاهی داستانی از یک عکس منتشر کنم. بعضی از داستانها را خودم مینویسم و برخی را از دیگران قرض میگیرم. برخی حقیقتی هستند و در خاطرات گذشته رخ دادهاند اما برخی با اندکی خیالبافی درهم آمیختهاند.
داستان زیر را داییِ من، فرزین نوشته است. این نوشته برشی از خاطرات اوست که در سوگِ دایی و خاله عزیزش به تحریر درآورده است. این پست را به مناسبت سالگرد درگذشت دایی احمد میگذارم. میدانم که روح پرجنبوجوش و عظیمش حالا در آرامش است.
این عکس روایتگر یک مهمانی در خانه دایی احمد است. داستانش برمیگرده به آخرین سالی که دایی زینالعابدین برگشته بود ایران و مهمونی به افتخار او بود. هنوز یک سالی از فوت حسین سومین پسرِ خاله زمان نگذشته بود. من بودم و مامان وخاله زمان و دایی زینالعابدین. میپرسید از خودتون که چرا خاله زمان که تازه داغ دیده بازم خندان هست؟ کسی هست که اونو گاهی عبوس دیده باشه؟ واسم سوال بود که خاله زمان که این همه مهربون بود و عاشق بچهها، چطور بعد دیدن داغ چهار از فرزندان جوانش هنوز میتونه لبخند داشته باشه؟ آخه مگه میشه؟مگه داریم اینطوری؟ انگار این پیرزن زیبا و همیشه خندان که همیشه ما اونو با بیسکویت ویفریهایی که واسمون تو بچگی میاورد یاد میآریم، به اون نقطه رسیده بود که بتونه حقیقت مرگ رو درک کنه و باور داشت اونایی که پاک میمیرند در جایی بهتر از این دنیا باز دور هم جمع میشوند و دوباره زندگی میکنند. خیالش راحت بود امانتهایی که خدا بهش داده بود خیلی پاک و طاهر، دقیق مثل شهرتشون برگردونده به صاحب اصلی. عجب کوه استواری بود این زن. من هیچ وقت ندیدم خندان و شیرین سخن نباشه. دایی زینالعابدین هم واسه من شخصیت جالبی داشت، باوقار، کم سخن، با آرامشی مثالزدنی در حرکت و رفتارش. همیشه مامانم میگفت کم حرفی تو به این داییت رفته ولی بجاش تا دلت بخواد دایی احمد پرتعریف و شوخ و بذلهگو که مامانم میگفت خوشحرفی علی داداشم مثل احمد هست. همیشه شاهد این بودم که مامانم چقدر برادر و خواهراش رو دوست داره و سعی میکردم مثل مامانم باشم در زندگیم. اون روز از صبح مهمون خونه دایی احمد بودیم، تنها برگشته بود ایران و یه دورهمی خواهر و برادری گذاشته بود منم بچه ننه و آویزون مامان مثل همیشه.
دایی احمد خانه دار خوبی بود،چیزی که در خانواده سنتی و مردسالار زمان خودشون امری جالب بود. یخچالش مرتب بود و مثل همیشه مدیریتی دستور میداد که فرزین برو فلان رستوران نهار بگیر بعد فلان بستنیبندی بستنی بگیر و غیره. اون روز همه خیلی شاد بودن بخصوص دوتا خواهر که بعد یه مدت طولانی برادران از سفر برگشته رو میدیدن. دایی احمد بیشتر ایران بود و بعد از رفتن هم بیشتر ایران میومد ولی دایی زین العابدین نه، شاید این سومین باری بود که میدیدمش. اولین بار وقتی بچه بودم و ابتدایی میرفتم اومد خونمون و واسه من یه پیراهن لی مارک لیوایز آورده بود که نمیدونم چرا اینقدر به دلم نشسته بود. یادمه، این سوغاتی رو تا زمانی که پارچش تبدیل شد به تار و پود جدا از هم پوشیدمش. راستی چرا سوغاتی از بقیه هدیهها دلچسبتره؟
در کل چون دایی زینالعابدین رو خیلی کم دیده بودم تو شناخت شخصیتش کنجکاوتر بودم و هر چه بیشتر به کارهاش و حرفهاش دقت میکردم بیشتر مجذوبش میشدم ولی حیف که اون روز عصر در کنار حیاط قشنگ خونه دایی احمد در خلوت دوتاییمون بهم گفت دایی جان این بار دیگه آخرین باری هست که میام ایران. میدونستم و میفهمیدم روحش تحمل این همه هیاهوی پوچ رایج در جامعه ما رو نداره، دنبال آرامش بود. دیگه این مرد بزرگ رو که همیشه از آرامی و فداکاریش داستانها شنیده بودم ندیدم تا وقتی که عکسش رو در قابی با روبان مشکی روی اون دیدم. هنوز هم معتقدم مثل یک اقیانوس آرام و بزرگ بود شخصیتش.
دایی احمد همه چیزش روی قانون و نظم خاص خودش بود. مثلا عیدها که میرفتیم عید دیدنی و خواهرا بلند میشدن کمک واسه پذیرایی، دایی میگفت اول چی بیارید و چی نیارید یا وقتهایی که من میرفتم تو سوییت زیرزمینی سر کتابخونهای که داشت و کتابی برمیداشتم واسه خوندن و دایی دفتر میآورد اسمش و تاریخ خروجش و توسط چه کسی برده شده رو یادداشت میکرد.
بچه که بودم بیشتر روزها با مامانم واسه رسیدگی به مادربزرگم که بهش آبیبی میگفتیم میرفتم خونه دایی احمد و تمام سرگرمی من همون کتابخانه و آرشیو مجلات گل آقا بود. به لطف دایی و مجلات گل آقایی که بهم می داد با ی ترین مجله کاریکاتور ایران آشنا شدم ولی حیف که اونم تعطیل شد.
دایی احمد مرد جدی و با سوادی بود، حقوق خونده بود. رشتهای که من عاشقش بودم. یادمه یه بار با بابام و دایی واسه کاری رفته بودیم دادگاه بعد قاضی از دایی چندتا سوال کرد و دایی هربار گفت اطلاع ندارم چون آمریکا بودم یهو قاضی که بود با شنیدن اسم آمریکا سر دایی داد زد هی میگی آمریکا آمریکا، برو بیرون. بابام رو به قاضی گفت خجالت از موی سفیدش بکش ایشون قبل از اینکه تو به دنیا بیای و بخوای قاضی بشی لیسانس حقوق گرفته این چه طرز برخورد هست، قاضی رو به دایی کرد و ازش یه سوال درباره حقوق اسلامی پرسید که فکر کنم «لوث» بود دایی گفت پنجاه سال پیش که حقوق میخوندم این چیزا هنوز وارد حقوق جزا نشده بود و از قاضی یه سوال حقوقی پرسید که قاضی نتونست جواب بده. بعد دایی رفت بیرون. چند دقیقه بعد قاضی دایی رو فر که بیاد داخل و ازش عذرخواهی کرد و تصدیق کرد که لوث بعد از انقلاب وارد حقوق شده.
از خونهی تپهتلویزیون دایی و حیاط پر گلش خاطرات خوبی دارم. بخصوص درخت نارنگیای که نزدیک در کوچک گوشه حیاط بود که وقتای عید دیدنی بهمون میگفت از همونجا یکی یه نارنگی بچینید بیاید بالا، یاد عیدی و نوت*های پانصد تومنی که به بچهها و مجردها میداد، یاد تعریف خاطرات مبارزاتش، یاد اون کتابها، یاد اون ماشین هیلمند سفیدش.
وسط هیاهو و صحبت های اون روز که بین خواهر برادرها حسابی گل انداخته بود کماکان دایی زین العابدین ساکت و نظارهگر بود، بهش گفتم دایی میخوام ازت عکس بگیرم، با شنیدن این حرف مامان و خاله هم ژست گرفتند کنارش. به دایی احمد گفتم شما هم بیا گفت من دارم چایی میریزم، تو عکست بگیر. حالا من موندم و حسرت چند دقیقه صبر نکردن که چرا منتظر نموندم دایی احمد کارش تمام بشه و عکسمون چهارتایی بشه. شاید هیچوقت فکر نمیکردم دایی احمد بمیره. از این چهرههای شاد و خندان فقط یکیش واسمون مونده اونم مامانم هست که همه دنیای منه. کاش بیشتر با هم باشیم و بیشتر مهربانی کنیم. با حقیقت مرگ کنار بیایم و بیشتر به فکر ساختن خاطرات خوب واسه هم باشیم تا بعد مرگمون با همون خاطرات تو ذهن عزیزانمون هنوز زنده باشیم و زندگی کنیم. من از دایی زینالعابدین آرامش روح و از دایی احمد مبارزه و فعلِ خواستن و از خاله زمان صبر و لبخند رو سعی کردم یاد بگیرم. این نوشته بخشی از خاطرات و احساساتی هست که با هر بار دیدن این عکس واسم زنده میشه. راستی شما چه چیزایی از این عکس برداشت میکنید؟
*نوت به پول کاغذی وغیرِ سکه گفته می شود.
درباره این سایت